زبانٍ اشاره
( تقدیم به معصومیت نگاه کودکان کر و لال )
در چشـم او بـود
بـــــرق ستـــاره
با من سخن گفت
او بـا اشـــاره
با چشـم می شد
یـک جمـله را دیـد
چون با دو دستش
گلـواژه می چیــد
انگشت هایش
مثل الفبـاست
جـای زبــانـش
دستش تواناست
( تقدیم به معصومیت نگاه کودکان کر و لال )
در چشـم او بـود
بـــــرق ستـــاره
با من سخن گفت
او بـا اشـــاره
با چشـم می شد
یـک جمـله را دیـد
چون با دو دستش
گلـواژه می چیــد
انگشت هایش
مثل الفبـاست
جـای زبــانـش
دستش تواناست
با هـر تـکان ِ من
بر گویِ شیشه ای
در بـرف مـی دَود
آهـوی ِ شیشه ای
سردش نمی شود
بی شال زیـر برف
هر دفعـه می شود
خوشحال زیر برف
بازی ِ خوبـی است
شـادیم هر دو مان
می خندم و به گوی
هی می دهم تکان!
چون خدای ِ مهربان
هست «ربِِّ العالمین»
می فرستد باز هـم
یک فرشته بر زمین
آن فرشته – جبرئیل-
در حرا پر می زند
آفتاب ِ دین ِ ما
از حرا سر می زند
گرمی ِ این آفتاب
می دمد در جان ِ ما
می شکوفد مثل ِ گل
غنچه ی ایمان ِ ما
« برگ و جوانه »
از آبـرنـــگم
یک چکه افتاد
بر فـرش خانه
آن قطره ی سبز
مانند برگی ست
بر یک جــوانـه
مـاننـدِ قطـره
با اینکه اشکـی
از چشمم افتاد
برگ و جــــوانه
در نقش فرش اند
همـراه و دلشـاد!
صـورتـم را لحظـه ای
کرد اخمم ، پـُر چروک
چون که گردویم فقـط
سفت بـود و کله پـوک
صـورتم را بعـد از آن
اشکِ من نمناک کرد
مـادرم با خنـده ای
غصـه ام را پاک کرد
تویِ دسـتِ خالی ام
مغـزِ گردویی گذاشت
مــزّه ای بهتـر از آن
هیچ گردویی نداشت!
نیشش فرو رفت
در گردن ِ مـن
ماننــد زنبــور
ماننــد سـوزن
با اینکه آن هست
نرم و پُـر از پَـر
حالا شـده است
یک جـورِ دیـگر
انــگار یک پــر
جایش شـده تنگ
کـَنـدم پری از
بالشت دلسنـگ!!
وقتی که چای ِ استـکان را
تـا آخـر ِ آن سَـرکشیــدم
هـر چیـز را من از تـه ِ آن
شفاف وخیلی خوب دیدم
خورشید با خوشحالی از دور
دستـی برایِ مـن تـکان داد
خنـدیدن ِ بـابــا و مـامــان
رنگیــن کمانی را نشـان داد
بر سفـره ی صبحـانه دیدم
امـروز، مِـهــر و شادمـانی
این ریز بینی را بـه من داد
آن عینـک ِ تـه استــکانی!
شبـها که من خوابیــده ام، او
آرام می آیـــــــد بـه خانــــــه
ای کاش قبل از خواب، یک شب
می خوانــد در گوشـــم ترانه
هـر شب میان خواب و رویا
می آیـد و می بوســـم او را
حس می کنــم با مهـربانی
او می کِـشَـد رویـم ، پتو را
فردا که برمی خیزم از خواب
او رفتــــه و تنهــا شـدم بـاز
برنامه ای با خـــط ِ مـامـان
چسبیــــده بر آیینه ام باز
دو چهارپایه
زیر سایه
غرق سکوت بودند...
خلوتشان را بهم زدیم
حالا غُر میزنند و
خلوتمان را بهم!
با خوش خیالی
بودن و داشتنت تا ابد را
تصور می کردم
آرام و رام
صبور و پرغرور
در انتظار...
•
حالا که فهمیده ام فقط تا طلوع آفتاب با منی
با ناشکیبایی و ناباوری
و اندک رمق ِ دستهای بی جان و ملسم
"تنهایی" را
آنقدر محکم در آغوش می کشم
تا "ماه" ی عشقت
از مشت ِ دلم سُر بخورد!
•
حس عجیبی دارم
از خودم رفته ام
به تو نیز نخواهم رسید!
مادر بزرگ و عمه
بابـا و مامــان و من
روز طبیعـت هستیـم
باهـم سوار ِ یک ون
بر روی ِ سقف ِ ماشین
سبـزه نشسـته خوشحال
بـابـا که می دهـــد گاز
انـگار می زنـــد بـــال
رفتیـــــــــم در میــــان ِ
دشتی، کنـــار یک رود
یک تپـّـه ی قشنـــگ و
یک تک درخت هم بود
بــالای تپــّـــه رفتیـــــم
با بچـّــه هــای دیگــــر
از روی تپـّـه ون بـــود
یک بوتـه، سبزه برسر
اگر دیدی درونِ شهـر، یک خانه کلنــگی بدون هیــچ جَنگی
ز چنگِ صـاحبش آن را درآور بی درنـگی به این میگن زرنگی
بِکوبـَش و بِکُن در جایِ آن یک بُرج بر پا نَـکُن امـروز و فـردا
بکن تقسیم برجت را به واحدهایِ تنــگی به این میگن زرنگی
به هنگامِ فـروشِ پیـش پیـشِ! آن به بـازار بکن تبلیـغِ بسیــار
که حتّی جا شـود در هر اتاقِ آن نهنـگی به این میگن زرنگی
ندارد امتیاز وگرچه نیست آن برج ممتـاز دریــغ از آب یا گاز
در آن بُگــذار جز توالتِ ایرانی، فرنـــگی به این میگن زرنگی
مبـادا که گُـــذاری از برایِ آن آسانسـور به جای پلّه ی سُـر
بیانـداز دائما در پیشِ پایِ لَنـگ سنــگی به این میگن زرنگی
ندارد گرچه هرواحد، درونش رنگ و رویی نه به بیـرون ویـویی
بِزن بیـــرونِ برجت را نمـاهای قشنــگی به این میگن زرنگی
بـده تحویـل واحدهای آن را ســالها بعـد نکن کاری چنان رعد
که امروزه نبایـد باشـد هـر کاری فِشنـگی به این میگن زرنگی
پس از آنکه شـدند افـراد در آن برج ساکن عوض کن زود موطن
نباید باشــد آن اطـراف از تو نـام و ننـگی به این میگن زرنگی
که تا فهمنـد رفتــه بر سَـرِ آنها کُلاهـــی کنند نفریــن و آهی
برای تو بُـوَد نفریــن بِـه از اُردَنگ و چَنگی به این میگن زرنگی
اگر حالا شــده دلهـایشان از غُصـّـه لبریـز بخند اما تو یک ریـز
بکـن تا مدتــی از لذتِ آن شـوخ و شنـگی به این میگن زرنگی
تو کردی روسفیــدی را نصیـبِ هر زغــالی عجب!؟! در این حوالی
شـده بالاتریــــنِ رنگهـا، رنـگِ دورنگـــی به این میگن زرنگی؟!
«به هـم الفتـی گرفتیـم، ولی رمیـدی از ما من و دل همان که بودیم و تو آن نِه ای که بودی
من از آن کشم ندامت که تو را نیازمودم تو چـرا گریـــزی از من که وفـــایــم آزمودی؟!»
"رهی معیری "
عشق ِ تو تا در دل من شعـر ِ نابی را سرود
گوش دشمن کر شد و شد کور چشمان حسود
شد زمستان گرم با شعر و امید و عاشقی
با بهـار، آمـد گـُلـی و در دلش جایـــــم رُبود
دل نکــرده باور، اما عقـــل، می گویـد به او:
آن همه عشقی که گفتی جز هوس چیزی نبود
روز سـوزم در هوایت، شب بسـازم با فراق
عاقبت با سوز سازم، چون نیایی دیر و زود!
«جز وفاداری چه عصیان دیدی از من یا چه جرم؟
جز دل آزاری چه حاصل از تو بردم یا چه سود؟»(1)
(1) بیت آخر تضمینی است از مرحوم رهی معیری.
دوبـاره خــــانــه
پُر شـد ز مهمان
"خوش آمدی" را
می گفت مامان
بـابـا نشستــه
سرگرم صحبت
خانه پر است از
مهـــر و محـبت
ایستـاده ام من
با خنـده بر لـب
چون کفش ها را
چیـــدم مـرتب
پیچید لای شاخه
باد بهار شاداب
بیدار کرد او را
آرام و ناز از خواب
آورد با خودش باد
ابری پر از ترانه
بارید روی شاخه
بارانی از جوانه
فرش اتاق من را
امروز شسته مامان
گل داده غنچه هایش
انگار زیر باران
آمدن بهار و آغاز سال نو پیشاپیش مبارک!
زدم به توپم
یک شوت ِ پر جان
دمپایی ِ من
شد پرت با آن
برخورد محکم
توپم به دیوار
اما شکسته
گلدانی انگار
داد زد مادر:
آتیش پاره!!!
پوشیدن ِ کفش
شد راه ِ چاره
سلام دوستان عزیز
دعوتتون میکنم به خوندن شعری در یلدا کودک!
امیدوارم لذت ببرید... منتظر نظراتتون هستم!
متشکرم
خارِ صحرانشین
خبری از شهر ندارد
مگر گاهی
روزنامه ی مچاله ای را
از دست باد
بقاپد
و نگاهی بیندازد...
هرچه خار از این دنیا می داند
بادآورده است!
تو نفس می کشی انگار به زیرِ قدمم
با دم و بازدمت
موجِ گیسویِ مرا
آب
به خود میگیرد!
گرمیِ بازدمِ توست
نسیمِ شبِ ساحل
و موج
به عقب راندن و برگشتنِ آب
پیِ هربار
پُر و خالی شدنِ سینه ی توست!
برف زودتر بارید؟
یا من دیر شکُفتم؟!
گلبرگهای سفیدم
در برف
جلوه ای ندارند
تا در این سرما
- مثل گلی آتشین-
دستِ رهگذران را
به سوی خود بکشانند...
•
در احاطه ی مظهرِ پاکی
برای تو
من معنایِ پاکی ام...
در گرمایِ نگاهِ تو
برف دوامی ندارد!
کاشکی می آمدی، کام تو را شیرین کنم
در جواب هر دعایت، زیر لب آمیــن کنم
من خدا را شکر کردم که تو می آیی ولی
بی تو باید بر زمین و آسمان نفریـن کنم
شوق دیدار تو جانی تازه در من می دمید
چشم خود را باید اکنون ابر فروردین کنم
رفتی و قلبم ازاین غم، بوق ممتد می کِشد
لاجـِرم باید دلم را زود واقع بیـن کنم!
این و آنی را که راندم، بعدِ تو، باز آمدند
انتخابی سخت باید بین آن و این کنم
گفتی: بمان
تا آینده را با هم بسازیم...
اما آینده ی تو
پیش ساخته بود
و من فقط
سابقه ام را خراب کردم!
من نگاهـم سوی دیگر، او نگاهـــم می کنـد
ناگهـان در خاطرش، خود را پناهـم می کند
خاطرش آشفتــه ی سَــر به هوایی های ِ من
فکـر ِ او اینـست دائم: سـر به راهم می کند!
تیرگی غالب شـده بر روح و فکـر و قلـب او
با خـودش می گویـد: او دارد سیاهم می کند!
خط خطی کرده ست تصویر مرا در دل ولی
در شب ِ دلتنـگی اش، تشبیــه ماهـم می کند
پاکـی ِ پیـراهنــم، آلایـش از شـَـکـّــش گرفت
من عزیزش هستـم و در قعــر چاهم می کند
کاش می خوانــد از نگاهم پاکی ِ من را ولی
نیست با من همدل و چون و چرا هم می کند!
سکوتت را نمی خواهــم، برایــم باز صحـبت کن
به آهنگ ِ صـدای خود، به من مهر و محبت کن
چرا خو کرده ای یک عمـــر با دل بُردن و رفــتن؟
به من بسـپــار دل را و بمـان و ترک ِ عادت کن
هزارو ... نه! فقط یک شب بمان با من و بعدازآن
برای نســــل های بعــد، عشـقـــم را حکایت کن
به زیـــر ِ بیــد ِ گیســــوی جنون آمیــز و افشـــانم
بیا، در سایه ی گرمش، به قـَدری اسـتراحت کن ــ
که لالایی ِ قـلـبِ مـــــن، خـــیالت را نرنجـــــانـد
نگویی به تپش هایش که: من خوابـم، رعایت کن!
بگــو با قلب ِ بیـــــدارم و تکـــــرار ِ تپش هایـش:
سکوتت را نمی خواهـم، برایــم باز صحـبت کن
بیقراری ِ تابستان
از این است که نمیداند
- قبل از آمدنش -
رفته ای؟
یا - هنوز -
نیامده ای؟
سنگینی ِ زمستان را
باید
از چشم ِ
ردپاهای ِ برفی
دید!
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
فرارسیدن تاسوعا و عاشورای حسینی را به همه شیعیان بالاخص دوستان عزیزم تسلیت عرض میکنم...
غم تو، بر لب هر تشنــــــه ببارد، عبــاس دشت، اعضـــای تو را تاب نیـارد، عباس
علم از دست تو افتاد به خاک و نیست باک "آسمــــــان تکیـه به دستان تو دارد، عباس!"
در بردن دل چقــدر برق آســـایی دل را ندهی و جان من فرســایی
از دست تو آخر به کجا بگــریزم؟ هرجــا بروم، تو در دل مهسـایی!
میسوزم
باد
خاکم را
به آب می دهد!
همه ارکان هستی
در نیستی ام
شریک شده اند...
حیف نیست
حرفهای قشنگت
با دیدنم
از یادت بروند؟
نه! راست گفته اند:
شنیدن کی بُوَد مانند دیدن؟!!